یک داستان با نتیجه جذاب خونه برای س.ک.س با دوست دخترم آماده بود...نتیجه

خونه برای س.ک.س با دوست دخترم آماده ی آماده بود

یه بنده خدایی میگفت : همه چیز رو ردیف کرده بودم برای یک س.ک.س بی سابقه! بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه، خونه برای س.کس با دوست دخترم آماده ی آماده بود.
حساب همه چی رو هم کرده بودم،رفتم دنبال دوست دخترم،دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه،خدائیش دختر پایه ایه،خیلی دوسش دارم،من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم

تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت

اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور ....

احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد ...

نتیجه رو حتما بخونید.....

بقیه در ادامه مطلب.....



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 2 ارديبهشت 1396برچسب:یک داستان با نتیجه جذاب خونه برای س,ک,س با دوست دخترم آماده بود,,,نتیجه , , | 2:2 | نويسنده : ابوعمر |

وعده ی بدون ان شاء الله

خداوند تبارک و تعالی  در سوره مبارکه کهف  خطاب به پیامبر می فرماید:«و لا تقولن لشیء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله..» برای امری که آن را فردا می خواهید انجام دهید ان شاء الله بگویید.

آورده اند که:مردی زن صالحی داشت. آن زن ،پیوسته به شوهرش می گفت:که در کار­هایت ان شاء الله بگو:اما آن مرد به سخن همسرش چندان اعتنایی نمی کرد، بلکه او را مسخره می نمود. روزی هنگام غذا خوردن به چیزی احتیاج پیدا کردند..آن مردبرای تهیه آن از خانه بیرون رفت و به همسرش گفت: تو به غذا خوردن مشغول باش ،من به زودی باز می گردم.

زن گفت :بگو ان شاء الله.

مرد گفت: مطلب ،خیلی کوچک و ساده است و نیازی به گفتن ان شاء الله ندارد و از خانه بیرون رفت .

 جالب آن که به محض خروج از منزل ،ماموران به اتهام دزدی او را گرفته و به زندان بردند. بعد از یک مدت طولانی به خاطر رفع تهمت و کشف مجرم اصلی ،آزاد شد و روانه منزل گشت.

وقتی درب خانه را کوبید،همسرش گفت:کیستی ؟

مرد گفت:من هستم ،ان شاء الله !!!

زن گفت:تو کی هستی؟

 مرد گفت:من شوهر تو هستم ،ان شاء الله .

زن ،درب را گشود و پرسید :در این مدت کجا بودی؟مرد گفت:در زندان به سر می بردم،ان شاء الله .

زن گفت:مگر چه گناهی مرتکب شده بودی ؟من گفت: گناهی نداشتم،فقط گناهم نگفتن ان شاء الله بود ،ان شاء الله

آری گاهی بی اعتنایی به یک حقیقت غیر قابل انکار و کوچک شمردن آن انسان را دچار زحمت و گرفتار ی می کند ،و سزاوار است که در همه حال خدا را از یاد نبریم و سرانجام کارها بر او تو کل کنیم و به او امید داشته باشیم.



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1395برچسب:وعده ی بدون ان شاء الله, | 13:51 | نويسنده : ابوعمر |

❄ داستانی زیبا از مستجاب شدن دعای یک زن مظلوم برایتان نقل میکنم ، که چگونه خداوند دعای او را استجابت کرد ..



√ حکایت این داستانِ واقعی را از زبان یکی از علمای شام به نام "شیخ علی طنطاوی" میشنویم ؛ وی میگوید:

من در بلاد شام قاضی بودم ..
در یکی از شب ها ، ما در خانهٔ یکی از دوستان نشسته بودیم ، ناگهان احساس دلتنگی شدید کردم ، احساس کردم خفه میشوم و باید از خانه بیرون بروم تا هوایی تنفس کنم ..

از دوستانم برای بیرون رفتن معذرت خواهی کردم ؛ اصرار کردند تا آن شب در کنارشان باشم ، ولی دست خودم نبود ، نمیتوانستم بنشینم ؛ گفتم: پیاده میروم تا هوایی تنفس کنم ..

از آنجا خارج شدم و به تنهایی در تاریکی شب قدم برمیداشتم ، ناگهان صدای زاری و دعای یک زن به گوشم رسید ..
دیدم زنی با چهرهٔ پر از غم و اندوه ، به شدت گریه میکند و دستانش را به سوی الله دراز کرده و از الله طلب کمک میکند ..

به او نزدیک شدم و گفتم: خواهرم ، چرا گریه میکنی؟
گفت: همسرم مردی بی رحم و ظالم است ؛ مرا از خانه بیرون کرده و فرزندانم از من گرفته و قسم خورده که من هرگز آنها را نخواهم دید ؛
و من در این شهر تنها هستم و هیچ جایی را ندارم که به آنجا بروم ..

شیخ طنطاوی میگوید ، به آن زن گفتم: چرا پیش قاضی نمیروی تا شکایت کنی؟
آن زن گریه کرد و گفت: چگونه یک زن بیچاره مثل من میتواند خودش را به قاضی برساند ؟!!

شیخ داستان را کامل میکند ، در حالی که اشک از چشمانش جاری میشود میگوید:
این زن امیدی برای رسیدن به قاضی ندارد ولی نمیداند خداوند قاضی را با پای خودش به طرف این زن آورده تا مشکل او را حل کند [شیخ طنطاوی در آن وقت قاضی شام بود] ..


آری خواهرم و برادرم!
اینگونه خداوند قاضی را با پای خودش به طرف این زن سوق داد ، تا در مقابل او بایستد و مظلومیت او را ببیند !!

براستی این زن مظلوم چگونه پروردگارش را فراخوانده که خداوند بدین سرعت دعای او را مستجاب کرد ..
بجای اینکه خودش نزد قاضی برود ، قاضی را در نیمه های شب نزد او احضار کرد !!

√ بدون شک خداوند از رگ گردن به بندگانش نزدیکتر است
دعای مظلومان را میشنود و آنها را استجابت میکند ..

√ پس هرگز نگوییم چگونه دعایمان مستجاب میشود ، و چه کسی مشکل ما را برطرف میکند؟
بلکه با تواضع و فروتنی پروردگارمان را فرا میخوانیم ، و منتظر گشایش از طرف او میمانیم .

ღ سبحان الله ღ سبحان الله



تاريخ : شنبه 24 مهر 1395برچسب:استجابت دعا , دعای مظلوم , اجابت الله, | 15:13 | نويسنده : ابوعمر |

 

=> مردی در آمریکا متوجه شد که یک شیر به پسرش حمله ور شده مرد شیر را جا در جا کشت.


روزنامه ها نوشتند: یک شهروند قهرمان آمریکائی توانست پسرش را از چنگال یک شیر نجات دهد.

مرد گفت من شهروند آمریکا نیستم.

روزنامه ها خبر را اینگونه اصلاح کردند: یک قهرمان خارجی توانست پسرش را از چنگال یک شیر نجات دهد.

مرد گفت: راستش من یک مسلمان هستم.

روزنامه ها خبر را فورا این گونه اعلان کردند: که یک مرد تروریست شیر بی گناهی را که با پسرش بازی میکرد به قتل رساند.
نکته: اگر غیر مسلمانی در کل دنیا قتل عام کند گل قهرمانی به گردنش می اندازند، اما اگر مسلمانی به خاطر دفاع از جانش به پشه ای ضرر برساند تروریست معرفی میشود....

کانال تلگرام اهل سنت شهرستان خواف
https://telegram.me/KhafSunni



تاريخ : چهار شنبه 19 اسفند 1394برچسب:, | 11:53 | نويسنده : ابوعمر |

گنجشک و آتش



گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و…

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم

اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!



تاريخ : پنج شنبه 8 بهمن 1394برچسب:گنجشک و آتش , | 15:0 | نويسنده : ابوعمر |

 

داستان آموزنده ♥♥♥

وقتی‌که پدر و مادرم نامزد شده بودند، پدرم قصد کرده بود سوره آل عمران را حفظ کند و بجای مَهریه‌ به مادرم اهدا کند.
زمانی‌که من نامزد شدم، پدرم به نامزدم (شوهرم) گفت: تو باید یک سوره‌ای از قرآن را بجای مهر حفظ کنی. والا ازدواج دخترم با تو نخواهد شد.
از من خواستند تا یک سوره را انتخاب کنم… و من سوره النور را انتخاب کردم… ازین‌که ...........

 



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 5 بهمن 1394برچسب:ازدواج زیبا , شرط ازدواج , مهریه ازدواج , عروسی اسلامی ,, | 8:5 | نويسنده : ابوعمر |

زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما را میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.

امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟


 



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 6 شهريور 1394برچسب:, | 6:6 | نويسنده : ابوعمر |

داستانی بسیار زیبا

پادشاهی به وزیرش گفت: ۳ سوال می‌كنم فردا اگر جواب دادى وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل می‌شوى.
ـ سوال اول: خداوند چه می‌خورد؟
ـ سوال دوم: خداوند چه می‌پوشد؟
ـ سوال سوم: خداوند چه كار می‌كند؟
وزیر كه (به اساس سهمیۀ قومی و حزبی مقرر شده بود،) جواب سوال‌ها را نمى‌دانست؛ ناراحت بود.

غلامى فهمیده و بسیار زیرك (تحصیل‌کردۀ بی‌واسطه) داشت و به غلامش گفت: سلطان ۳ سوال كرده اگر جواب ندهم بركنار می‌شوم و هر سه سوال را به غلام حكایت كرد.

غلام گفت: جواب هر سه را می‌دانم؛ ولى حالا فقط دو جواب را می‌گویم، این‌که خداوند چه می‌خورد؟ غم بنده‌هایش را مى‌خورد. این‌كه خداوند چه مى‌پوشد؟ خداوند عیب‌هاى بنده‌هایش را مى‌پوشد.
اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت: درست است؛ ولى بگو جواب‌ها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیده‌یى است جواب‌ها را او داد.
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بكش و به این غلام بده و غلام هم لباس نوكرى‌اش را كشید و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت پس سوال سوم چى شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى! خداوند چه كار می‌كند؟ خدا در یك لحظه غلام را وزیر می‌كند و وزیر را غلام.




تاريخ : پنج شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, | 5:5 | نويسنده : ابوعمر |

حتما بخوانید...

راوی میگوید: برای تعزیه یکی از خانواده هایی که فرزند جوان خود را از دست داده بودند رفتم...
پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت و گفت:
ای فلانی...این تقاص ظلم و ستمی هست که 30 سال قبل مرتکب شده بودم...
و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم...

30 سال قبل من در اوج جوانی ام بودم مغرور از جوانی وزور بازو..
موتورى داشتم که به آن فخر میکردم و پیش مردم نمایش میدادم.

یکی از روزها ...........................
قصه ای سرشار از عبرت



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:قصه ای سرشار از عبرت, | 10:10 | نويسنده : ابوعمر |

 

یک داستان غم انگیز...


در یک دانشگاه دخترانه نیروهای تجسس برای بازرسی آمده بودند و در تمام کلاس های دانشگاه رفته و به تفتیش کیف دختران می پرداختند، یکی یکی کیف ها را بازرسی می کردند... داخل کیف ها کتاب، دفتر و اوراق ضروری بود. هیچ چیز ممنوعی یافت نشد. البته یک کلاس باقی مانده بود که اتفاقا جای همین حادثه است.
گروه بازرسی داخل کلاس شدند و از همه دختران درخواست کردند که کیف هایشان را باز کرده و جلو بگذارند.
در گوشه سالن یک دانش آموز نشسته بود که نگران به نظر می رسید و با زیرچشمی به گروه تجسس نگاه می کرد و عرق شرم بر پیشانی اش جاری بود و کیفش را محکم در دستانش گرفته بود.


بازرسی شروع شده بود، هرچی نوبت او نزدیک ترمی شد، نگرانی اش بیشتر و بیشتر می شد.
بعد از چند دقیقه تیم بازرسی پیش دختر آمدند، اما او کیفش را محکم گرفته بود، گویا که .....



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 8 آبان 1394برچسب:, | 8:8 | نويسنده : ابوعمر |

دكتر كاري آن اوين يهودي آمريكایي مسلمان شد



أشهد ألا إله إلا الله وأن محمدًا رسول الله"، این ها کلمات شهادتی بودند که دکتر کاری آن اوین، یهودی سابق آمریکایی، بعد از بازگشت به سوی دین اسلام بیان داشت. این داستان یافتن دین صحیح و راستین توسط اوست:

خداوند آفريدگار با نام های زیادی شناخته می شود. او را همواره به خاطر حکمت و داناییش می شناسند. چرا که او همواره با جامعه ی ما با گذشت، محبت و رحمت رفتار کرده است. حال آنکه قدرت آن را داشت كه ما را در جامعه ی آمریکا با جنگی خانمانسوز درگیر سازد تا باور پیدا کنیم که بزرگی و ارزش انسان به خاطر پایبندی و اعتقادش به آفریدگارش است و همین شحصیت روحی انسان ها را می سازد.

داستان با بیان شهادتین توسط من که شیفته ی تونی ریچاردسون، کارگردان نمایشی، بودم شروع شد. ریچاردسون به خاطر بیماری ایدز درگذشته بود. او ........



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 23 بهمن 1393برچسب:, | 9:16 | نويسنده : ابوعمر |

۞▬▬▬۞▬▬ஜ بایزید و امام جماعت ۩ஜ▬▬▬۞▬▬ ▬۞
 بایزید و امام جماعت
نقل است که بایزید بسطامی پشت سر پیش نمازی نماز خواند.

پیش نماز گفت: یا شیخ (بایزید) ! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی ، از کجا می خوری؟

بایزید گفت : صبر کن تا نمازم را دوباره بخوانم !

پیش نماز گفت : چرا؟

بایزید گفت : نماز پشت سر کسی که روزی دهنده را نشناسد ، روا نبود که گذارند !


(تذکرة الاولیاء ، عطّار نیشابوری)

۞▬▬▬۞▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬۞▬▬ ▬۞



تاريخ : پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:بایزید بسطامی, | 15:19 | نويسنده : ابوعمر |

سعید بن عامر(رض) حاکم فقیر

خلیفه‌ی دوم مسلمانان، حضرت عمر بن الخطاب رضی الله عنه در زمان خلافت خویش، سعید بن عامر را به حکومت حمص گماشت. مدت زیادی از این ماجرا نگذشت که گروهی از اهالی حمص به نزد امیرالمؤمنین آمدند.

عمر رضی الله عنه به آنان گفت: اسامی تنگ‌دستان خویش را بنویسید تا از اموال مسلمانان به آن‌ها بدهم.

آنان نیز اسامی فقرایشان را .......

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, | 16:5 | نويسنده : ابوعمر |

گناه، او را از یاری اسلام باز نداشت

«ابومحجن ثقفی» یکی از مردان مسلمان، و بلکه یکی از اصحاب رسول خدا ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ بود که متاسفانه مبلا به شرب خمر بود و بارها برای نوشیدن خمر تنبیه شده بود اما دوباره به آن بازگشته بود. او حتی از شدت علاقه و دلبستگی بسیاری که به خمر داشت به فرزند خود چنین وصیّت نموده بود که:

«اگر مردم مرا در کنار درخت انگوری دفن کن که پس از مرگم ریشه‌هایش استخوان‌هایم را سیراب کند، و مرا در زمین خشک به خاک نکن که می‌ترسم پس از مرگ طعم آن را نچشم».

هنگامی که مسلمانان بسوی جهاد و نبرد با ساسانیان در قادسیه .........



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 20 دی 1393برچسب:, | 10:14 | نويسنده : ابوعمر |

ببخشید آقا! می تونم به خانومتون نگاه کنم و لذت ببرم؟

ببخشید آقا! می تونم به خانومتون نگاه کنم و لذت ببرم؟
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
 مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
 مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری. ... می‌خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد:
 خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...



تاريخ : جمعه 6 شهريور 1393برچسب:ببخشید آقا! می تونم به خانومتون نگاه کنم و لذت ببرم؟ , اهل سنت شهرستان خواف, | 6:6 | نويسنده : ابوعمر |

بسیار داستان زیبا از یک دختر پاکدامن و فواید آیة الکرسی.

شبی دخترک مسلمان از نیویورک امریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با جاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می نمود
دختر بسیار وحشت زده و شروع کرد به خواندن أیت الکرسی و توکل کرد به الله سبحان و تعالی الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت خانه رسید
ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده وجسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده است
پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پولیس برود تا قاتل را شناسایی کند دختر به اداره پولیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت هشت أینه دو طرف قاتل را شناسایی کرد.

پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرابه او حمله نکردی؟

قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.

الله اکبر این است عظمت توکل به خداوند....



تاريخ : پنج شنبه 10 دی 1393برچسب:بسیار داستان زیبا از یک دختر پاکدامن و فواید أیت الکرسی,آیة الکرسی, | 16:11 | نويسنده : ابوعمر |

✔ ✔ ✔ این است نمونه ای از مسلمانان واقعی ✔✔✔

=> ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ هارون الرشید ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺪ

ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ هارون الرشید ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ ...

هارون ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ !!

هارون ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ محمد بن یوسف ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ محمد ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺑﻠﻪ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ!
✔ محمد ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ
✔ ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ،ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ محمد ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ

✔هارون الرشید ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟

✔ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ مسلمانان ﺭﻓﺖ

✔ هارون از محمد ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟

✔ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ مسلمانان ﺭﻓﺖ

✔ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ مسلمانان ﺭﻓﺖ

✔ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ پر افتخار مسلمانان ﺍﺯ ﯾﺎد رفت....



تاريخ : پنج شنبه 11 دی 1393برچسب:✔ ✔ ✔ این است نمونه ای از مسلمانان واقعی ✔✔✔, | 15:14 | نويسنده : ابوعمر |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد